دربارهي نويسنده از زبان خود نويسنده:
از دورترين خاطراتم به ياد دارم که پدر يک کاديلاک مشکيرنگ داشت و من و خواهرم منظرهي بکر کوير را از پنجرهاش تماشا ميکرديم و پدر به سمت نيومکزيکو ميراند. من در نيومکزيکو بزرگ شدم و شبهاي تابستاني بيشماري را همراه خواهرم به شمردن ستارهها و سرهم کردن جادو جمبل و مبارزه با جادوگرهاي شيطانصفت گذراندم؛ چنين بازيهايي حتماً در مهارت داستاننويسيام تأثيري داشته.
نخستين بار که چيزي نوشتم کلاس دوم بودم. بهعنوان تکليف ميبايست براي يکي از کلاسها شعري مينوشتم دربارهي اينکه چه چيزهايي را دوست دارم و چرا. بي هيچ خودبينياي شروع کردم به نوشتن که: رنگينکمان را دوست دارم چون زيباست. بچهگربهها را دوست دارم چون نرماند؛ و بعد نوشتم: مادرم را دوست دارم چون- نتوانستم جملهام را تمام کنم.
اين را دقيق يادم هست زيرا نخستين باري بود که متوجه اين فاصلهي ميان احساسات و زبان شده بودم. هيچ کلمهاي آنقدر عظيم نبود که بتوانم از آن براي توصيف مادرم استفاده کنم. به تمام چيزهايي که دربارهي مادرم دوست داشتم فکر کردم، تمام خوشگذرانيهاي دونفرهمان؛ و در آخر نوشتم: مادرم را دوست دارم چون به من زندگي داده است. ساده به نظر ميرسيد. درواقع زندگي زيباي مادرم و مرگ ناگهاني و بيموقعش بود که مرا به نوشتن نخستين کتابم، نامههاي عاشقانه به مردگان، واداشت.
همهچيز از آنجايي شروع شد که معلم به لارل گفت بايد براي تکليف کلاسي به يک شخص مرده نامهاي بنويسد. لارل تصميم ميگيرد به کرت کوبين نامه بنويسد چون خواهرش، مي، عاشق او بود. دليل ديگر اين تصميم آن بود که کرت کوبين هم در جواني مرد؛ مانند مي. ديري نميگذرد که لارل تمام صفحات دفترش را پر ميکند آر نامه به کساني که ديگر زنده نيستند: ايمي واينهاوس، آمليا ارهارت، هيث لجر و…؛ اما هيچيک از آنها را به معلمش تحويل نميدهد.
لارل از آغاز دبيرستان مينويسد، از دوستيهاي تازه و از تجربهي عشق براي نخستين بار؛ لارل از خانوادهي ازهمپاشيدهاش مينويسد و اينکه بايد ياد بگيرد چگونه با آنها کنار بيايد؛ و در آخر هم از درد و رنجي که متحمل شد مينويسد آنهم زماني که مي قرار بود مراقبش باشد. حالا که لارل از خودش و اتفاقي که برايش افتاده حرف به ميان ميآورد، ميتواند بلايي را که سر مي آمد هم بپذيرد. اگر لارل خواهرش را دقيقاً همانطور که بود ببيند، با تمام خوبيها و بديهايش، ميتواند راهش را در رمان کمنظير ايوا دلايرا بيابد.
بخشهايي از کتاب:
«به گمانم خيليها دلشان ميخواهد براي خودشان کسي شوند؛ اما نگراناند که مبادا به همان خوبي که ديگران فکر ميکنند، نشوند.» «شايد بزرگ شدن به اين معناست که ياد بگيري حتماً نبايد يکي از شخصيتهاي کتاب باشي و هر راهي که داستان ميگويد پيش بگيري؛ بزرگ شدن يعني بداني که ميتواني خودِ نويسنده باشي.»
منبع : سايت کاواک
درباره این سایت